هست؟
آری، ز دل و دیده گرامی تر دست!
در فرو بسته ترین دشواری
در گران بار ترین نومیدی
بارها بر سر خود، بانگ زدم:
- هیچت ار نیست، مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آر
دست هایت را بسپار به کار
کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار!
***
وه، چه نیروی شگفت انگیزی است
دست هایی که به هم پیوسته است!
به یقین، هر که به هر جای در آید از پای،
دست هایش بسته است!
شعر از: فریدون مشیری